شناسهٔ خبر: 29482 - سرویس علم دینی
نسخه قابل چاپ

گفتاری از عبدالحسین خسروپناه؛

پارادوکس تحول علوم انسانی مدرن با حکمت اسلامی

عبدالحسین خسروپناه منظور از تحول علوم انسانی مبتنی بر حکمت اسلامی این نیست که می‌خواهیم علوم انسانی مدرن و پسامدرن موجود را با حکمت اسلامی متحول سازیم، زیرا این یک پارادوکس است و شدنی نخواهد بود، بلکه مقصود این است که بتوانیم با حکمت اسلامی یک مدل جدیدی از علوم انسانی ارائه دهیم.

 

فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: سخنرانی‎ها و مباحثات بسیاری در باب ظرفیت حکمت اسلامی برای تحول علوم انسانی در راستای بومی‎سازی این حوزه انجام شده و می‎شود تا بدانیم در تحول علوم انسانی باید چه کرد. موضوع سخنرانی «عبدالحسین خسروپناه» در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران درباره‌ی «کمال انسان و انسان کامل» است که در ادامه مشروح این سخنرانی می‎آید.

 

 ساختار توصیفی از علوم انسانی مدرن چگونه است؟

در ابتدا می‎خواهم تصویری از علوم انسانی به لحاظ ساختاری بیان کنم؛ زیرا علوم انسانی مدرن را هم به لحاظ مبانی و هم به لحاظ متدلوژی و هم ساختاری می‎توان بررسی کرد.

امروز بنده می‎خواهم به لحاظ ساختار، توصیفی از علوم انسانی مدرن داشته باشم و سپس بروم به سراغ نقش حکمت اسلامی و ببینیم نقش آن در این ساختار چیست.

علوم انسانی یک معنای عام دارد که همه‎ی علوم غیرطبیعی و غیرمهندسی و غیرپزشکی را شامل می‎شود؛ یعنی علوم فلسفی، عرفانی، الهیات، ادبیات، تاریخ، جغرافیا، علوم رفتاری و اجتماعی همگی جزو علوم انسانی هستند که امریکایی‎ها با نام Human Science به کار می‎برند. دانشگاه‎های ما نیز الگو گرفته از دانشگاه‎های امریکایی است؛ لذا رشته‎های ما نیز با این تقسیم‎بندی است: علوم پایه، علوم انسانی و علوم ریاضی. ولی گاهی اوقات اصطلاح علوم انسانی در برابر علوم اجتماعی قرار می‎گیرد که معمولاً آلمانی‎ها این واژه -علوم انسانی در برابر علوم اجتماعی- را به کار می‎برند. علوم اجتماعی شامل علوم رفتاری و اجتماعی است، یعنی اقتصاد، روان‎شناسی، جامعه‎شناسی و ... البته دیلتای که اصطلاح علوم انسانی یا علوم روحی را به کار می‎برد یک معنای عامی را در نظر داشت که همه‎ی علوم را شامل می‎شد.

در حال حاضر تمایزی بین علوم انسانی و علوم اجتماعی صورت گرفته است. به نظر می‎رسد که نمی‎توانیم حتی درباره شناخت علوم انسانی مدرن، کلی سخن بگوییم؛ یعنی وقتی از علوم انسانی سخن بگوییم که منظور علوم فلسفی باشد مبانی و جایگاه عقل و روش‎شناسی در اینجا یک معنا دارد و وقتی علوم اجتماعی است معنای دیگری دارد، نباید این دو را با هم خلط کنیم. برای اینکه بنده نیز دچار این خلط نشوم علوم انسانی را علوم اجتماعی اراده می‎کنم و بحث خودم را در این حوزه متمرکز می‎کنم که حکمت اسلامی چه نقشی در علوم اجتماعی می‎تواند داشته باشد.

 

حکمت اسلامی چه نقشی در علوم اجتماعی می‎تواند داشته باشد؟

ساختار علوم اجتماعی یا همان علوم رفتاری و اجتماعی عبارت است از توصیف انسان تحقق‌یافته؛ در علوم اجتماعی تلاش عالمان این است که توصیفی از انسان تحقق‌یافته داشته باشند، در واقع می‌خواهند انسان در بستر زمان را بشناسند، انسان فرازمانی علی‎الظاهر در علوم اجتماعی قرار نمی‎گیرد، انسانی که بتوان آن را فهمید -اگر هرمنوتیست باشیم و بتوان تبیین کرد اگر پارادایم پوزیتیویستی را بپذیریم-، انسانی که بشود در مقوله‎های انسانی قرار داد و آن را شناخت؛ یعنی انسانی که بتواند ابژه‎ی انسان بشود و انسان سوژه‎ی و فاعل‌شناسای آن بشود. اگر دقتی درباره‌ی نسبت علوم انسانی تحقق‌یافته داشته باشیم، می‎بینیم غیر از توصیف انسان محقق، به توصیف انسان مطلوب هم می‎پردازد؛ یک انسان مطلوب از نظر یک جامعه‎شناس، از نگاه یک اقتصاددان.

وقتی انسان محقق و انسان مطلوب را شناخت کار دیگری نیز انجام می‎دهد و آن هم تبدیل انسان محقق است به انسان مطلوب. شاید برخی بیندیشند که تنها پارادایم‎های انتقادی دغدغه‎ی تغییر دارند؛ مثلاً مکتب فرانکفورت دغدغه‌ی تغییر دارد. خیر، این‌طور نیست، بلکه پوزیتیویست‌ها نیز دغدغه‌ی تغییر دارند، هرمنوتیست‎ها نیز دغدغه‌ی تغییر دارند، دغدغه دارند که چگونه این انسان محقق را بعد از شناخت به انسان مطلوب نزدیک کنند؛ لذا می‎بینید در اقتصاد کلاسیک و نئوکلاسیک وقتی هایک و فریدمن درباره‌ی انسان اقتصادی صحبت می‎کند، انسان مطلوب را نیز مدنظر دارند.

علوم اجتماعی مدرن در حال انجام دادن این سه کار است و همهی پارادایمهایشان به نظرم در حال کار است؛ یعنی هم تبیینی هم تفسیری و هم انتقادی و حتی پارادایم‏های پسامدرن، پساساختارگرایی دریدا، تحلیل گفتمانی لاکلا، هوفه و فوکو. متدلوژ‎یشان متفاوت است، اما همه‎ی آن‎‏ها به دنبال این هستند که چگونه باید انسان محقق را بشناسیم، چگونه انسان مطلوب را بشناسیم و چگونه انسان محقق را به انسان مطلوب نزدیک کنیم.

 

تحول علوم اجتماعی چگونه خواهد بود؟

ما در بحث تحول علوم اجتماعی قرار است چه کاری انجام دهیم؟ آیا قرار است علوم انسانی مدرن و پسامدرن را که با مبنای سوبژکتیویته مطرح شده یا با مبنای درهم‌تنیدگی ابژه و سوژه مطرح می‎شود را با حکمت اسلامی متحول کنیم؟ (اینکه تحول‎پذیر نیست) یا خیر، قرار است بر اساس ساختاری که از علوم اجتماعی در بالا ذکر شد با کمک حکمت متعالیه یک مدل و پارادایم و به عبارتی یک علوم انسانی دیگری ارائه دهیم؟ بنده معتقدم این دومی جواب سؤال است، البته معنایش این نیست که علوم انسانی و علوم اجتماعی مدرن را نباید بشناسیم، مخصوصاً در بحث روش‎‌شناسی حتماً به شناخت علوم اجتماعی مدرن نیاز است، ولی اینکه بگوییم این علوم اجتماعی مدرن است و فرضاً این نیز حکمت متعالیه‌ی ملاصدرا است و می‎خواهیم با این حکمت متعالیه‌ی ملاصدرا یا اسلامی، علوم انسانی مدرن یا پسامدرن را متحول کنیم. اگر کسی تصویر درستی از حکمت اسلامی یا علوم انسانی مدرن داشته باشد، می‎داند این امر اصلاً شدنی نیست و یک پارادوکس است؛ ولی می‎توانیم با حکمت متعالیه یا با هریک از گرایش‎های حکمت اسلامی به یک پارادایم جدید -پارادایم را یک چارچوب در نظر بگیرید معنی کوهنی نگیرید که معنی نسبی بگیرد- در علوم اجتماعی انسانی دیگری برسیم. اما این حکمت متعالیه در این ساختاری که سه ساحت داشت چه نقشی می‎تواند داشته باشد؟

 

حکمت اسلامی و انسان محقق و مطلوب

مبانی هستی‎شناختی، معرفت‎شناختی، انسان‎شناختی و دینشناختی در توصیف انسان مطلوب نقش زیادی می‎توانند داشته باشند و گفتیم که یکی از بخش‎های علوم اجتماعی در توصیف انسان مطلوب است. حالا به جای انسان مطلوب می‎توانید سازمان مطلوب، نهادهای اجتماعی مطلوب، رفتار مطلوب بگذارید، بستگی دارد در کدام حوزه بخواهیم کار کنیم، جامعه‎شناسی، روان‎شناسی و ... در توصیف انسان مطلوب قطعاً مبانی نقش دارد؛ یعنی وقتی هایک و رالز یک تعریفی از عدالت مطلوب ارائه می‎کند، قطعاً یک مبانی هستی‎شناختی، معرفت‎شناختی و مخصوصاً انسان‎شناختی نقش داشته است، به‌هرحال، ما می‎توانیم این مبانی را از حکمت اسلامی بگیریم و با این مبانی بگوییم انسان مطلوب در جامعه‎شناسی، مدیریت، روان‎شناسی، اقتصاد و سایر علوم اجتماعی کیست. در تغییر انسان محقق به انسان مطلوب نیز باز هم حکمت اسلامی می‎تواند به ما کمک کند. چگونه؟ در تغییر انسان محقق به انسان مطلوب مهم‎ترین مبانی که در حکمت اسلامی وجود دارد که می‎تواند به ما کمک کند مبانی ارزش‎شناختی است؛ ارزش، اعتباریات، اعتباریات قبل از اجتماع و اعتبارات بعد از اجتماع، حسن و قبح عقلی و ذاتی و نقلی. اگر کسی حسن و قبح را ذاتی و عقلی بداند و اگر برای اعتباریات یک منشأ حقیقی قائل بشود قطعاً در تغییر انسان محقق به انسان مطلوب به یک باید و نباید ویژهای می‎رسد. اما اگر کسی بگوید که خیر اعتباریات تنها تابع خواسته‎ها و انتظارات جامعه هستند و اعتبارات قبل اجتماع نداریم و تمام اعتباریات بعد از اجتماع هستند و اجتماع هم بر اساس عرف خودش باید و نباید جعل می‎کند که بایدها و نبایدهای دیگری به وجود می‎آید، اصلاً دیگر در بایدها و نبایدها ثابتاتی وجود نخواهد داشت؛ یعنی اخلاق نسبی و تغییر جامعه نسبی می‎شود و دیگر معیاری برای سنجش وجود نخواهد داشت. اما بر اساس حکمت متعالیه، اشراق و مشاء نمی‎توانیم این حرف را بزنیم، حکمت اسلامی این را نمی‎پذیرد.

پس مبانی هستی‎شناختی، معرفت‎شناختی، انسان‎شناختی و دین‎شناختی می‎تواند در توصیف انسان مطلوب مبتنی بر این حکمت به ما کمک کند. مبانی ارزش‎شناختی آن نیز می‎تواند به تغییر انسان محقق به انسان مطلوب کمک کند. سؤال، آیا حکمت اسلامی در توصیف انسان محقق که جنبه‎ی شناختش با روش پیمایشی امکان‎پذیر است، می‎تواند نقشی داشته باشد؟ به نظرم نقش حکمت اسلامی در توصیف انسان محقق در راستای تولید روش‎شناسی است که این حکمت به ما می‎دهد؛ یعنی از حکمت اسلامی ما به یک روش‎شناسی می‎رسیم و این روش‎شناسی به ما می‎گوید چگونه انسان محقق را بشناسیم. حکمت اسلامی به ما نمی‎گوید وضعیت مثلاً خودکشی در ایران چگونه است، حکمت اسلامی نظریه‌ی خودکشی یا نظریه‌ی مثلاً رفتارهای هنجار و غیرهنجار را در ایران یا هر جای دیگر دنیا نمیدهد، اما می‎تواند در تولید یک متدلوژی که آن روش‎شناسی در شناخت انسان محقق نقش اساسی دارد به ما کمک کند. بنده نیز در این رابطه در مباحث خود تعبیر روش‎شناسی حکمی-اجتهادی را بیان کردم. این روش حکمی-اجتهادی را ما از حکمت اسلامی به دست آوردیم. حکمت اسلامی به ما یک روش‎شناسی حکمی-اجتهادی می‎دهد که با این روش‎شناسی حکمی-اجتهادی می‎توانیم انسان محقق را بشناسیم.

 

پارادوکس تحول علوم انسانی مدرن با حکمت اسلامی

دو نکته بیان شد؛ ما وقتی که از تحول علوم انسانی مبتنی بر حکمت اسلامی صحبت می‎کنیم معنایش این نیست که می‎خواهیم علوم انسانی مدرن و پسامدرن موجود را با حکمت اسلامی متحول کنیم، پارادوکس است و شدنی نیست، بلکه مقصود این است که می‎خواهیم با حکمت اسلامی یک مدل جدیدی از علوم انسانی ارائه کنیم، نه به این معنی که پارادایم‎های دیگر علوم انسانی تعطیل بشود، خیر، در کنار آن به پارادایم‎های جدید هم باید توجه کنیم. حتی تضارب هرچه بیشتر باشد توسعه‌ی علمی نیز بیشتر می‎شود.

اما نکته‎ی دوم این بود که حکمت اسلامی در این سه ساحت علوم اجتماعی محقق، می‎تواند نقش ایفا کند، به این صورت که از این مبانی و روش‎شناسی حکمت متعالیه در توصیف انسان محقق و مطلوب و تغییر آن استفاده کنیم و با همین مبانی و روش‎شناسی یک توصیف جدیدی از انسان مطلوب ارائه بدهیم؛ این تحول نیست تأسیس است.

بنده تحول علوم انسانی را در بهینه‎سازی قبول دارم؛ مثلاً در دانشگاه سرفصل‎های علوم انسانی را تغییر دهیم و به‌روزتر کنیم. بله، این تحول است، بیاییم با همان پارادایم‎های غربی بومی‎سازی کنیم؛ یعنی مسائل بومی ایران را تحقیق کنیم، تحول به این معنا می‎شود، ولی اگر خواستیم علوم انسانی مبتنی بر حکمت اسلامی بسازیم اینجا دیگر تأسیس است نه تحول.

 

کمال انسان و انسان کامل

اینجا وارد مبحث کمال می‌شوم، این بحث از انسان‎شناسی آمده است و یکی از بخش‎های حکمت اسلامی است؛ یعنی در واقع یکی از مباحث حکمت اسلامی، انسان‎شناسی است و این انسان‎شناسی، انسان‎شناسی عقلی است، انسان‌شناسی عقلی رشدیافته با وحی الهی است و این انسان‌شناسی به بحث کمال پرداخته است.

از کجا شروع می‌کند؟ از فطرت انسان شروع می‌کند که کمال‌خواه و کمال‌طلب است؛ کمال‌خواهی و کمال‌طلبی جزء فطرت انسان است و جنبه‌ی استعداد و بالقوه‌ی انسان کمال‌خواهی است، سپس این بحث ادامه پیدا می‌کند تا انسان کامل. انسان کامل دیگر انسانی است که کمال برای او بالفعل است، این روند از بالقوه شروع می‌شود که در همه‌ی ما وجود دارد تا انسان کامل نهایی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) امام و ولی‌عصر می‌شود. در فلسفه و عرفان اسلامی، انسان کامل در هر زمانی ولی این عالم است؛ می‌گویند آن انسانی است که در این قوس صعود رسیده به جایی که به تعبیر عرفا گفته می‌شود رسیده به تعین اول که تعبیر حقیقت محمدیه دارد، در هر مقطعی یک نفر هست.

اما از آن یک نفر پایین‌تر هم کمال قابل تصور است، هر انسانی در شأن استعدادی که دارد، می‌تواند درجه‌ای از کمال پیدا کند؛ لذا قطب‌الدین رازی در جلد سوم «محاکمات و اشارات» می‌گوید، آنچه که شأن او اقتضا می‌کند آن را اگر دارا شد و بالفعلیت رسید کمال او می‌شود. برای انسان کاملی که اولُ ما خلقُ الله است او تمام کمالات ممکنه‌ی ‌شأن اوست؛ ولی انسان‌هایی که مادون این انسان کامل هستند باز هریک شأنی از شئون کمال را دارند.

حالا علوم اجتماعی وقتی می‌خواهد به توصیف انسان مطلوب بپردازد آیا این انسان کاملی که در حکمت اسلامی از آن بحث می‌شود که در هر مقطعی یک نفر بیشتر نیست، دنبال او هست؟ ما می‌خواهیم یک علوم اجتماعی مبتنی بر حکمت اسلامی داشته باشیم، توصیف انسان مطلوب کنیم، آیا مقصود این است که این انسان مطلوب کسی است که همان انسان کامل است؛ یعنی همه‌ی انسان‌های محقق می‌خواهند بشوند امام زمان؟ این فرض ندارد؛ زیرا گفتیم یک نفر بیشتر نیست، بحث آن انسان کامل در حکمت است فعلاً کاربردی در علوم اجتماعی ما ندارد، اما تقرب و تشبه به آن انسان، بله می‌تواند در علوم اجتماعی مطرح شود. می‌گوییم انسان مطلوب آن انسانی است که کمال انسانی را پیدا کرد. کمال انسانی چه کمالی است؟ فراتر از کمال جمادی، نباتی و حیوانی است، کمالی است که مخصوص خود وی است. فیلسوف اسلامی، این کمال فراتر از کمال حیوانی را کمال فراتر از شهوت و غضب می‌داند، عقل فراتر از شهوت و غضب است. می‌گویند اگر عقل تابع شهوت و غضب شد یعنی عقل تنزل پیدا کرد و شد عقل ابزاری و معیشت شهوت و غضب، دیگر کمال انسانی نخواهد بود بلکه کمال حیوانی است.

انسان مطلوب این نیست، انسان مطلوب کسی است که بتواند کمال عقلانی را به دست آورد و کمال عقلانی در حوزه‌ی عقل نظری این است که بتواند با کمک منطق درست استدلال کند و در حوزه‌ی عقل عملی این است که ارزش‌های انسانی را درست درک بکند.

این عقلی که کمال انسانی است غیر از عقلی است که در سوبژکتیویسم مطرح است، این عقلی که در حکمت اسلامی مؤلفه‌ی کمال انسانی است و کمک می‌کند به ما در توصیف انسان مطلوب، غیر از آن عقلی است که در سوبژکتیویسم مطرح می‌شود. عقل سوبژکتیویسم اعم است از عقل استدلال‌گر، تجربی و حتی عقل عرفی که تابع شهوت و غضب باشد؛ اما این عقل خودبنیاد است، اجازه نمی‌دهد که یک فاعل‌شناسای دیگری کنار این عقل بیاید و ابژه‌شناسی کند. اما عقلی که در کمال انسانی در حکمت اسلامی مطرح است آن عقلی است که گرچه مستقل از وحی است، اما اجازه می‌دهد بیاید و علاوه بر اینکه این وحی فاعل‌شناسای ابژه‌های دیگر بشود حتی فاعل‌شناسای خود عقل هم بشود؛ یعنی اجازه می‌دهد خود را ابژه‌ی این سوژه کند، به وحی بگوید، من عقل را که ثابت کردم بیا و لایه‌های پنهان خودم را به خودم معرفی کن؛ و این عقل را از دفینه‌ها بیرون می‌آورد و آشکار می‌کند.

این خود یک پارادایم جدیدی است. کمال انسانی که در حکمت اسلامی از آن صحبت می‌شود با عنصر عقل شکل پیدا می‌کند؛ یعنی وقتی می‌خواهد یک انسان مطلوب را در حکمت اسلامی توصیف کند باید بگوید انسان عاقل در عقل نظری و عقل عملی؛ اما چه عقلی؟ عقلی که گرچه مستقل است اما خودبنیاد نیست، خودش را ابژه‌ی وحی قرار می‌دهد و ما در اینجا به یک متدلوژی و منبع‌شناختی جدیدی می‌رسیم، اینکه عقل و وحی هر دو فاعل‌شناسا هستند برای شناخت انسان؛ هرچه این عقل بیشتر رشد کند و بیشتر با وحی همراهی پیدا کند این انسان، انسان مطلوب‌تری است، چون سیر تکاملی دارد و به قول ملاصدرا تشکیکی است و حرکت اشتدادی و صعودی دارد و وقتی انسان این عقل را پیدا کرد با این عقل عالم طبیعت را تسخیر می‌کند؛ تسخیر طبیعت می‌کند نه تعرض بر طبیعت. این عقلی که فقط توصیف انسان مطلوب است تنها یک رکن از ارکان سه‌گانه و یک ساحت از ساحت‌های سه‌گانه‌ی علوم اجتماعی را برای ما درست نمی‌کند، حتی مبنا برای شناخت طبیعت می‌شود؛ این عقل وقتی به دست آمد هیچ‌کس نمی‌تواند به آن ضرر بزند.

زمانی که عقل و نفس شما تابعی از دستاوردهای سوبژکتیویته باشد همیشه به شما ضرر می‌زند و هیچ‌گاه نفع شما را نمی‌خواهند، اما اگر این هدایت عقلانی را پیدا کردید هیچ‌کس نمی‌تواند به شما ضرر بزند؛ لذا فرمودند این کمال نهایی (عقل) در واقع انس با وحی پیدا می‌کند تا با کمک آن، عقل قرب الی الله پیدا کند؛ ازاینرو، گفته می‌شود کمال نهایی انسان قرب الی الله است؛ لذا امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرمایند: «فَهَبْنِی یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِک». سخت‌ترین حالت برای انسانی که کامل است (حتی همین انسان کامل متعارف که ما نیز می‌توانیم به آن برسیم) فراق از حق است. امام سجاد علیه‌السلام می‌فرماید: «قربک غایت سولی»، نزدیکی به تو نهایت درخواست من است، «لقائک قرة عینی»، دیدار تو نور چشم من است، «وصلک منی نفسی»، وصل به تو آرزوی جان من است و «رویتک حاجتی و جوارک طلبی»، طلب من این است که کنار تو باشم. تمام این‌ها حکمت اسلامی است.

به لحاظ هستی‌شناختی از سوی باری‌تعالی حق به ما نزدیک است و از ما دور نیست. سعدی در گلستان می‌گوید: «دوست نزدیک‌تر از من به من است وین عجب‌تر که من از وی دورم»، «چه کنم با که توان گفت که دوست در کنار من و من مهجورم». این کمال است و انسان مطلوب در انسان‌شناسی این است؛ لذا اگر می‌خواهیم این کمال را به دست آوریم راهش عشق و محبت است، این بیانی است که حکمت اسلامی دارد.

نتیجه اینکه اولاً، اگر بخواهیم این علوم انسانی را با حکمت اسلامی متحول کنیم راه به جایی نمی‌بریم، اما اگر بخواهیم با حکمت اسلامی، علوم انسانی جدیدی تأسیس کنیم امکان‌پذیر است. دوم، نقش حکمت اسلامی هم در توصیف انسان مطلوب است، هم انسان محقق به لحاظ روش‌شناسی و هم در تغییر انسان محقق به انسان مطلوب است. سوم، مسئله‌ی کمال انسانی و انسان کامل که در حکمت اسلامی مطرح است نقش آن در توصیف انسان مطلوب است، انسان مطلوبی که برای همه‌ی ما شدنی است و عنصر آن عبارت بود از عقل، چه عقل نظری و چه عقل عملی که به قرب الی الله برسد. عامل آن چه بود؟ محبت.

نظر شما